سفارش تبلیغ
صبا ویژن


جوجو

- خداوندا مردم شکر نعمتهای تو را به جا می آورند و من شکر بودن تو چرا که نعمت بودن توست.

- با همه چیز در آمیز و آمیخته نشو، در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش.

- آنان که میفهمند عذاب میکشند و آنان که نمیفهمند عذاب میدهند.

                                                                                              دکتر شریعتی                              منبع|http://matalebeziba.blogfa.com


نوشته شده در شنبه 89/12/21| ساعت 10:20 عصر| توسط سجاد| نظرات ( ) |

من نمی دانم

و همین درد مرا سخت می­آزارد

که چرا انسان، این دانا، این پیغمبر در تکاپوهایش

چیزی از معجزا آن سوتر ره نبرده است 

  به اعجاز محبت!

چه دلیلی دارد؟     چه دلیلی دارد؟

که هنوز مهربانی را نشناخته است؟

 و نمی­داند در یک لبخند چه شگفتی­هایی پنهان است!

من بر آنم که در این دنیا خوب بودن- به خدا سهل­ترین کار است

ونمی­دانم که چرا انسان، تا این حد با خوبی بیگانه است؟

و همین درد مرا سخت آزرده است.


نوشته شده در شنبه 89/12/21| ساعت 10:19 عصر| توسط سجاد| نظرات ( ) |

 

 

چه تنگنای سختی است!

 

یک انسان یا باید بماند یا برود.

و این هر دو

اکنون برایم از معنی تهی شده است.

و دریغ که راه سومی هم نیست!                                         منبع|http://matalebeziba.blogfa.com


نوشته شده در شنبه 89/12/21| ساعت 10:18 عصر| توسط سجاد| نظرات ( ) |

بگذار شیطنت عشق چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید

هر چند معنی جز رنج و پریشانی نباشد.

اما کوری را هرگز به خاطر آرامش تحمل نکن

                                                                دکتر علی شریعتی                 


نوشته شده در شنبه 89/12/21| ساعت 10:17 عصر| توسط سجاد| نظرات ( ) |

دیروز شیطان را دیدم ، در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود ، فریب می فروخت  . مردم دورش جمع شده بودند  . هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند. توی بساطش همه چیز بود غرور ، حرص ، دروغ ، جاه طلبی ... . هرکس چیزی میخرید و در ازایش چیزی می داد. بعضی ها تکه ای از قلبشان را و بعضی پاره ای از روحشان را. بعضی ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگی را.

 

شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد. حالم را به هم می زد. دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم. انگار ذهنم را خواند . موذیانه خندید و گفت: من با کسی کاری ندارم و آرام نجوا می کنم . نه قیل و قال میکنم نه کسی را مجبور می کنم که چیزی از من بخرد.

 

می بینی ! آدم ها خودشان دور من جمع می شوند. آن وقت سرش را نزدیک آورد و گفت : البته تو با آن ها فرق می کنی . تو زیرکی و مومن . زیرکی و مومنی آدم را نجات می دهد.این ها ساده اند و گرسنه و به جای هر چیزی فریب می خورند.

 

از شیطان بدم می آمد . اما حرف هایش شیرین بود . گذاشتم حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت ها کنار بساطش نشستم. تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و در جیبم گذاشتم و با خود گفتم بگذار یک بار هم که شده کسی چیزی از شیطان بدزد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.

 

به خانه آمدم و در کوچک جعبه را باز کردم. توی آن اما از غرور چیزی نبود. جعبه از دستم افتاد و غرور توی اتاق پخش شد فریب خورده بودم ، فریب.دستم را روی قلبم گذاشتم ، قلبم نبود. فهمیدم که آن را کنار بساط جا گذاشته ام . تمام راه را دویدم ، تمام راه لعنتش کردم ، تمام راه خدا خدا کردم . می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم عبادت دروغیش را به سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم اما شیطان نبود . او رفت. داشتم های های گریه می کردم. اشک هایم که تمام شد بلند شدم تا بی دلیم را با خود ببرم . صدایی شنیدم صدای قلبم را و همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود


نوشته شده در شنبه 89/12/21| ساعت 10:3 عصر| توسط سجاد| نظرات ( ) |

   1   2   3   4   5      >














قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت